❞ خاطره ای از شهید ابوالقاسم دهدار پور❝
از شهدای بهبهان ، یک هفته قبل از شهادتش ، یه روز صبح زود از راه رسید . وقتی به خونه اومد از من خواست
برم دنبال نامزدش و اونو به خونه بیارم .
گفتم : این اول صبحی خوبیت نداره برم در خونشون ، اما راضی نشد .
به اصرار اون دنبال نامزدش رفتم ، به خونه اومد با هم دیگه رفتن توی اتاق، دقایقی نگذشته بود که از اتاق بیرون زدن .
زنش ناراحت بود. گفتم : چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ گفت : می دونی ابوالقاسم بهم چی گفت ؟!
گفت : این آخرین باریه که منو می بینی ، این سری رفتم جبهه شهید می شم . اگر می خواهی تا عقدمون را بهم
بزنیم و تو آزاد باشی ، اگر هم قصد جدا شدن نداری و می خوای بمونی می شی عروس بهشتم .به هر حال
تصمیم با خودت ، می خوام حقی به گردنم نباشه ، من چهل روز دیگه بر می گردم .
ابوالقاسم رفت و تو عملیـات کربلای ۵ تو جاده ی شهید صــفوی آسمـانی شد .
چهلمین روز بود که پیکر پاکش به شهر اومد و بر روی دستان مردم تشییع و به خاک سپرده شد .
خانومش که حاضر به جدایی از ابوالقاسم نشده بود ، ماند ، به این امید که بشه عـروس بهشـتی ابوالقاسم .
پس از دو سال از شهـادت ابوالقاسم ، شوهر شهیدش اومد و به عهد خود وفا کرد ...
خانومش یه هفته قبل از مرگش ، یه شب خواب می بینه که ابوالقاسم با یک چادر رنگی به دنبالش اومده و میگه :
« این چادر را به سر کن که می خوام ببرمت . »
وپس از یک هفته از دیدن این خواب خانمش دار فانی را وداع می گوید و به شوهر شهیدش ملحق می شود...
به نقل از خواهر شهید ابوالقاسم دهدارپور